مرا اینگونه باور کن …
کمی تنها ،
کمی بی کس ،
کمی از یادها رفته …
خدا هم ترک ما کرده ،
خدا دیگر کجا رفته …؟!
نمی دانم مرا آیا گناهی هست ..؟
که شاید هم به جرم آن ، غریبی و جدایی هست ؟؟؟
میگویم نمیشود یک شب بخوابی و
صبح زود
یکی بیاید و بگوید
هر چه بود تمام شد به خدا...؟!
ها .... نمی شود ؟
آسمـان هـم کـه بـاشی
بـغلت خـواهــم کـرد …
فـکر گـستـردگـی واژه نبـاش
هـمه در گـوشه ی تـنـهایـی مـن جـا دارنـد …
پـُر از عـاشـقـانـه ای تـو
دیـگر از خـدا چـه بـخواهــم ؟؟؟…
روی دیوار
روی سایه ایـــــ که به جا مانده از تو
چشــــم می کشم و دهانی که بخندد
به این همه تنهایی و انتـــظار ...
این خانه بعد از تو فقـــــط دیوار استـــــ
و تکه ذغالی که خطــــ می کشد
نیامدنتـــــــــ را ...
بیتو هوایــ دلمـ طوفانیســتـــ..
و خانه هایـ شهر عشقـــ همه ویرانـــ
بیـــ تو شبـــ ها مهتابـــ پشتــ ابر پنهانـــ استــــ..
ستارهــ از منــ دلگیر استـــ…!
و تو..
هنوز نمیدانیـــ که در نبودنتـــ..
جهانـــ کوچکــ رویاهایمــ را..
سیلی از کابوســ های شومــ..برد
گاهی در برابرخاطرات توقف کن
و یادآور دوستیها باش.
شاید که سهم من از این تجدید خاطرات،
یک “یادت بخیر” ساده باشد…
عمـــیق تـرین درد در زندگی مردن نیست ،بلکه
ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام برسانی
رفتنـــ بهــانه نمیـــ خواهــد ؛
بهـانهــ های مانـدنـــ که تمـامـــ شــود
کــافـیستــ ــ ـ